آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

ساخت وبلاگ
چهارشنبه دهم آبان ۱۳۹۶ روزمرگی سردرد گرفته ام. مرا چه به شرکت در مراسم روضه خوانی؟! وصله ی ناهمگون بودم. میان زنانی که هفت قلم آرایش کرده و با آن تکه پارچه های روی بدنشان که مثلا لباسشان بود، قرآن می خواندند! چند کیلو طلا هم به خودشان اویزان آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا...ادامه مطلب
ما را در سایت آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا دنبال می کنید

برچسب : روزمرگی, نویسنده : vasvase7sh بازدید : 48 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت: 10:52

جمعه دوازدهم آبان ۱۳۹۶ مکالمه... _چرا راحت حرفتو نمی زنی؟ اگه چیزی آزارت می ده بگو من تغییرش می دم._دنبال تغییر نیستم_دنبال چی هستی؟ می خوای اذیتم کنی؟_اینجوری فکر می کنی؟_من فقط نمی فهممت. خودتم کمکم نمی کنی بفهمم._من مثل تو بلد نیستم کلمات آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا...ادامه مطلب
ما را در سایت آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vasvase7sh بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت: 10:52

حواسم که پرت می شود، یادم می رود نباید به تو فکر کنم. که ...چطور باید به زبان بیاورم هر چه در دلم هست؟ چطور ببخشمت برای روزهایی که نبودی؟ منظورم از بخشش، فرصت دوباره دادن به توست. رفاقت حتی. چیزی مانعم می شود. شاید بخشیدن با رها کردن فرق دارد. شاید م آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا...ادامه مطلب
ما را در سایت آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا دنبال می کنید

برچسب : نمیابمت, نویسنده : vasvase7sh بازدید : 84 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت: 10:52

_حس می کردم باید خودت باشی... _چند تا آدم بی حوصله ی سمج مثل من پیدا می کنی؟_شاید باورت نشه ولی همین سمج بودنت گرفتارم کرده بود. منی که مثل سنگ بودم..._مطمعنی عین سنگ بودی؟_اولش مطمعن نبودم. وقتی رفتی مطمعن شدم. نمیشه توضیح داد زیاد._بگو_حس می کردم د آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا...ادامه مطلب
ما را در سایت آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vasvase7sh بازدید : 86 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت: 10:52

در حال خشک شدنم‌. آب شدن. فرو ریختن. خوابم نمی برد و تو فکر می کنی شب ها به سان یک جغد، بیدارم. دایی می خواهد مرا با کسی آشنا کند. پسری با قد بلند. مهندس مکانیک! من به تو فکر نمی کنم. به خودم فکر می کنم. به اینکه می توانم یاباز هم جا می زنم؟ چقدر خست آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا...ادامه مطلب
ما را در سایت آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vasvase7sh بازدید : 82 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت: 10:52

پنجشنبه سوم فروردین ۱۳۹۶ به آقای سین وسوسه را انتخاب کردم چون وسوسه ی نوشتن ، مرا واداربه نوشتن میکند. احساس امنیت نمیکنم.دلم میخواهد جایی باشد که کسی نوشته هایم رانخواند. هیچ چشم اضافه ای روحم رانبیند. فکرم رانخواند. من خیلی خسته ام. خسته تر ازآ آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا...ادامه مطلب
ما را در سایت آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vasvase7sh بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 21:36

دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۶ پدربزرگ همین کم بود که پدربزرگ به این روزبیفتد...سرهنگ ارتشی که عمری ریاست کرد...حالا...من دیگر توان ایستادگی ندارم. تحمل درک کردن هم ندارم. تحمل شنیدن حرفهای پدربزرگ راهم ندارم. وقتی دستش راگرفتم وگفت فکر نمیکردم روزی آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا...ادامه مطلب
ما را در سایت آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا دنبال می کنید

برچسب : پدربزرگ, نویسنده : vasvase7sh بازدید : 86 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 21:36

پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۶ آدم سرش که گرم باشد، هوای نوشتن ندارد. یعنی وقتی برای نوشتن ندارد. اردیبهشت درحال تمام شدن است.زمان زیادی برای تایپ پایان نامه ام ندارم ونگرانم...درگیر کارهایی شده ام که برای من مثل یک لباس گشادند وبه تنم نمی آین آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا...ادامه مطلب
ما را در سایت آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vasvase7sh بازدید : 50 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 21:36

ما چندتا دوست بودیم یکی مون اون قدر لب پنجره نشست که سیگاری شد اون قدر سیگار کشید که مادرش بوی دود گرفت و اون آخر یه بار اشتباهی جای اینکه ته سیگارشو از پنجره پرت کنه بیرون ، خودشو پرت کرد ... یکی مون اونقدر منتظر وایساد که بلندش کردن گذاشتنش پشت ویت آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا...ادامه مطلب
ما را در سایت آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vasvase7sh بازدید : 60 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 21:36

همه چیز به طرز جنون آمیزی بیخودانه است.دیگر خودم هم نمیدانم چه میگویم. صدایم کرد وگفت دارد بامن حرف میزند اما من مثل گوسفند فقط نگاهش کردم. بعد هم راهم را گرفتم و رفتم. حالا حتی نمیتوانم عذرخواهی کنم. بگویم چه مرگم بود که جوابش راندادم؟عصرها باران می آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا...ادامه مطلب
ما را در سایت آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vasvase7sh بازدید : 45 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 21:36